او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر
کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ
چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود. هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با
خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمیرسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را
نشان دهد. رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد. رفت پس چراغ
چهارراه آسمان سبز شد. رفت و با صدای رفتنش کوچههای خاکی زمین جادههای
کهکشان سبز شد. او از این طرف، دعا از آن طرف، در میان راه باهم آن دو رو
به رو شدند. از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند. وای که چقدر حرف داشتند.
برفها کم کم آب میشود. شب ذره ذره آفتاب میشود.
روی یک تپه نشسته بود , سرش رو بین دستانش گرفته بود و گریه میکرد . دلش پر بود تمام پهنای صورتش خیس از اشک بود . آیا کسی بود که گریه های او را بشنود ؟ کسی بود که لرزش شانه های کوچکش رو ببیند ؟ در همین حین قاصدک کوچکی روی شانه هایش نشست . با دو انگشت خود قاصدک را برداشت و نگاه کرد . خیلی دلش میخواست برای کسی درد دل کند , سرش را روی شانه هایش بگذارد و گریه کند . قاصدک را بالا آورد و کنار لبهای نازک و زیبایش قرار داد . اما تا لب گشود با اولین آهه گرمش قاصدک از روی دستانش پر کشید . گویی قاصدک هم طاقت آه پر درد او را نداشت . حالا او دوباره تنها بود....
هــیـچکـــس تــنهاییــــــهامـــــو بـــاور نــــــکـــرد !
هیـچکــس اشـــکــــهامـــــو نـــــدیــــد!
و هیــچکــس هــم مــــرگ مــرا نــخواهـــد دیـــد!
هیـــچ وقـــت
هیـــــــــچ
وقـــــت نــــقـاش خــــوبــــی نــــخـواهــــم شــد
امـــشـــب دلــــــــــی کــشیــــدم
شــبـیـــه نـــیمـــــه ســـــیـبـــــی
کــــــه بــه
خـــاطر لـــــــرزش دســـتانـــــم
در زیــــر آواری از رنـــــــگ ها
نـــــاپـــدیــد مـــــانـــد